hi
زخمی که منو تو رو به هم رسوند پارت④⑤
به سمت سالن رفتم و ماشین رو پارک کردم داخل شدم و بعد از عبور کردن از مهمون ها و تبریکاشون توی جایگاه داماد قرار گرفتم عروسی بزرگ مجلل و زیبا... ولی برام مهم نبود مهم این بود که دارم با هانول ازدواج میکنم هیجان داشتم و منتظر هانول بودم صدایی توی سالن پیچید که به هانول اجازه ی ورود داد هانول که بازوی پدرم رو گرفته بود داشت به سمتم قدم ور میداشت وزیبا تر از هرروزش شده بود لباس عروسی که باهاش تشخیص فرقش با فرشته خیلی سخت میشد.. بالاخره بهم رسید و پدرم دست هانول رو توی دستام قرار داد به پهنای صورتش لبخند میزد و سعی میکردم موهاش مه ریخته بود رو صورتش رو بده کنار گفت:ایش موهای مزاحم.. از عروست خوب مراقبت کن پسرم خب؟🐰چشم پدر. پدرم از جایگاه خارج شد و منو اون روبه روی هم وایسادیم.. دستاش ور گرفتم اونم خیلی قشنگ لبخند زد وکنار چشماش چین افتاد.. ما زن و شوهر شدیم کنار هم رقصیدیم و خندیدیم..هیجان توی وجود هانول رو حس میکردم و این بهتر از هر موقعی بود.. از گوشه ی چشمم جیمین رو میدیم که سعی داره به سه بیوک نزدیک شه.. ای بدبخت نا بلد حتی بلد نیست لاس بزنه.. هانول همون طور که میرقصیدم گفت:جیمینم باید دست به کار شه.. نباید انقدر سه بیوک رو منتظر بزاره.. 🐰هیچی بلد نیست.. باید بهش اموزش بدم.. همه که مثل من بلد نیستن دلبری کنن گلم( اثرات تاج دو قلو هاست دقت نکنید )🐼اعتماد به سقف.. 🐰🤣. بعد از رقص و کلی خدافظی تبریک نزدیک های ساعت ده شب از سالن اومدیم بیرون.. با هانول به سمت عمارت رفتیم توی راه دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و دستم رو گذاشتم روی رون پاهاش..نگاه شیطانی بهم کردو گفت:طاقت نداری.. نه؟ 🐰معلومه که ندارم بیشتر روی گاز فشار دادم و با سرعت به سمت عمارت رفتم.. به وضوح ترسو هیجان رو تو چشم های هانول میدیدم.. رسیدیم عمارت هانول رو براید بغل کردم و سوئیچ رو دادم نگهبان و دوییدم سمت عمارت تمام خدمتکار ها رو مرخص کرده بودم به جیمین گفته بودم تادو سه صبح بچه هارو بیرون بچرخونه نیاره خونه در عمارت رو بستم و هانول رو گذاشتم زمین شروع کردم وحشی وار به بوسیدنش.. نفس کم اورده بود ولی برام مهم نبود دست بردم و کتم رو در اوردم و پرت کردم زمین و بدن هانول رو بیشتر لمس کردم همون طوری به سمت اتاق ته راهرو که برای امشب اماده کردم بودم فرستادمش.. ( این بخش اسماته و هنوز ننوشتمش.. اگر خواستید کامت بزارید دایرکت میرفستم.. ولی اگر دیر شد شرمنده ) ویو هانول صبح.. سنگینی چیزی بود رو خودم حس کردم چشم هامو وا کردم و دست کوک رو دیدم که روی پهلومه.. بازو های بزرگی داشت برای همین سنگینی میکنه.. به سمتش برگشتم به صورتش نگاه کردم.. دیشب یه جور بود الان از شد هی پسر بچه
به سمت سالن رفتم و ماشین رو پارک کردم داخل شدم و بعد از عبور کردن از مهمون ها و تبریکاشون توی جایگاه داماد قرار گرفتم عروسی بزرگ مجلل و زیبا... ولی برام مهم نبود مهم این بود که دارم با هانول ازدواج میکنم هیجان داشتم و منتظر هانول بودم صدایی توی سالن پیچید که به هانول اجازه ی ورود داد هانول که بازوی پدرم رو گرفته بود داشت به سمتم قدم ور میداشت وزیبا تر از هرروزش شده بود لباس عروسی که باهاش تشخیص فرقش با فرشته خیلی سخت میشد.. بالاخره بهم رسید و پدرم دست هانول رو توی دستام قرار داد به پهنای صورتش لبخند میزد و سعی میکردم موهاش مه ریخته بود رو صورتش رو بده کنار گفت:ایش موهای مزاحم.. از عروست خوب مراقبت کن پسرم خب؟🐰چشم پدر. پدرم از جایگاه خارج شد و منو اون روبه روی هم وایسادیم.. دستاش ور گرفتم اونم خیلی قشنگ لبخند زد وکنار چشماش چین افتاد.. ما زن و شوهر شدیم کنار هم رقصیدیم و خندیدیم..هیجان توی وجود هانول رو حس میکردم و این بهتر از هر موقعی بود.. از گوشه ی چشمم جیمین رو میدیم که سعی داره به سه بیوک نزدیک شه.. ای بدبخت نا بلد حتی بلد نیست لاس بزنه.. هانول همون طور که میرقصیدم گفت:جیمینم باید دست به کار شه.. نباید انقدر سه بیوک رو منتظر بزاره.. 🐰هیچی بلد نیست.. باید بهش اموزش بدم.. همه که مثل من بلد نیستن دلبری کنن گلم( اثرات تاج دو قلو هاست دقت نکنید )🐼اعتماد به سقف.. 🐰🤣. بعد از رقص و کلی خدافظی تبریک نزدیک های ساعت ده شب از سالن اومدیم بیرون.. با هانول به سمت عمارت رفتیم توی راه دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و دستم رو گذاشتم روی رون پاهاش..نگاه شیطانی بهم کردو گفت:طاقت نداری.. نه؟ 🐰معلومه که ندارم بیشتر روی گاز فشار دادم و با سرعت به سمت عمارت رفتم.. به وضوح ترسو هیجان رو تو چشم های هانول میدیدم.. رسیدیم عمارت هانول رو براید بغل کردم و سوئیچ رو دادم نگهبان و دوییدم سمت عمارت تمام خدمتکار ها رو مرخص کرده بودم به جیمین گفته بودم تادو سه صبح بچه هارو بیرون بچرخونه نیاره خونه در عمارت رو بستم و هانول رو گذاشتم زمین شروع کردم وحشی وار به بوسیدنش.. نفس کم اورده بود ولی برام مهم نبود دست بردم و کتم رو در اوردم و پرت کردم زمین و بدن هانول رو بیشتر لمس کردم همون طوری به سمت اتاق ته راهرو که برای امشب اماده کردم بودم فرستادمش.. ( این بخش اسماته و هنوز ننوشتمش.. اگر خواستید کامت بزارید دایرکت میرفستم.. ولی اگر دیر شد شرمنده ) ویو هانول صبح.. سنگینی چیزی بود رو خودم حس کردم چشم هامو وا کردم و دست کوک رو دیدم که روی پهلومه.. بازو های بزرگی داشت برای همین سنگینی میکنه.. به سمتش برگشتم به صورتش نگاه کردم.. دیشب یه جور بود الان از شد هی پسر بچه
- ۵.۵k
- ۱۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط